اولين ناناسي خاله هدياولين ناناسي خاله هدي، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

❤خاله هدی❤

التماس دعا

دوستاي عزيزم، الان بيشتر از يكماهه كه زمان دفاع از پايان نامه ام مشخص شده و من هفته ديگه بايد روز سه شنيه 28 شهريور ساعت 8 صبح از حاصل يك و نيم سال تلاشم دفاع كنم. اما، استاد راهنمام يه ده روزيه رفته مسافرت و تا 25 شهريور هم بر نمي گرده. هنوز يه مقدار از كارام دستشه و استاد مشاورم هم ميگه بعضي از قسمتهاي تحليلي مشكل دارن. الان منم و 200 صفحه پايان نامه و استاد راهنمايي كه نيست و نه جواب تلفن ميده و نه ايميل! دوباره مجبور شدم يه هفته سركار نرم. خدا عمر بده به مديريت پرستاري مون كه دوستي رو در حقم تمام كرد و مثل مامانا رفته برام مرخصي گرفته. من الان يك هفته است كه نزديك 16- 17 ساعت هر روز پشت كامپيوترم. چشمام تار تار شده و كمر...
23 شهريور 1391

به ياد شما كه ديگه نيستين (2)

امروز 5شنبه 16شهريور 1391 يادآور آخرين ديدار من با مادره... دوشنبه شب 16 شهريور 1377، آخر شب كنار بستر مادر كه در كما بود نشسته بودم و به درخواست مامانم براي مامانش دعاي معراج رو خوندم... مادر توي كما بود ولي مثل اينكه صدام رو مي شنيد،‌ چون من و مامان احساس كرديم موقع دعا وقتي كه مامانم با بغض به مادر گفت:" مامان بيدار شو، نيگا هدي داره برات دعاي معراج رو ميخونه" كمي كنار چشمش حركت كرد. اميد توي دلم زنده شده بود و با خوشحالي رفتم خونه تا فردا كه بر ميگردم شايد فرجي شده باشه. سه شنبه 17 شهريور1377 حدوداي 5 بعدازظهر، مامانم همچنان پيش مادر بود و سارا هم رفته بود اونجا. من و ندا منتظر بوديم تا بابا بياد و بعدش بريم پيششون ...
16 شهريور 1391

به یاد شما که دیگه نیستین (1)

همیشه از شهریور ماه بدم میومد. از بچگی ناخودآگاه دلم میگرفت وقتی میگفتن شهریور داره میاد. نمی دونم شاید چون آخرین ماه خوش گذرونی هام بود و بعدش باید میرفتم مدرسه یا اینکه یهویی احساس میکردم روزها کوتاه میشن و غروب نزدیکتر میشه. آخه از غروب هم متنفرم. همیشه سعی میکنم خودم رو جوری مشغول کنم تا لحظه غروب رو نفهمم. حتی رانندگی دم غروب هم آزارم میده. یه غم زشت و ناجور روی دلم میاد که با هیچ چی برطرف نمیشه. اما خیلی ساله که دیگه این شهریور برام "با دلیل" شهریور منفور شده است، متنفرم ازش با همه وجود! اشکم رو درمیاره این لعنتی. زیباترین نواها رو از من و خواهرام گرفت. گرمترین آغوشها رو از ما دریغ کرد و عزیزترین هامون رو درخاک کشید. سالها گذشته، 1...
3 شهريور 1391

زلزله شیراز رو هم لرزوند

داشتم الان روی پایان نامه ام کار میکردم. خدا شاهده روی گزینه ای کلیک کرده بودم درمورد وحشتی در ماه رمضان، پایان نامه ام در مورد نشانه های آخرالزمانه، داشتم به وحشت شب 23 رمضان یعنی زلزله ای که در آذربایجان میومد فکر میکردم که یهو صدای اذان ظهر شیراز بلند شد و بلافاصله زمین و زمان با سرعت زیادی تکون خورد با یه صدای بسیار وحشتناک. دویدم بیرون ولی برگشتم تا موبایلم رو بردارم. سه چهار نفر کف حیاط بیمارستان مات و مبهوت ایستاده بودن و یه پسر جوون یه ستون رو گرفته بود. زنگ زدم مامانم که محمد پیشش بود وحشتزده گفت خوبم و محمد رو زدم زیر بغلم اومدم بیرون. به بابام زنگ زدم در دسترس نیست. به بابا احسان یاسی زنگ زدم خداروشکر خوب بودن. سارا هم در دسترس نی...
2 شهريور 1391
1